ليلا خيامي- خيلي وقتها مامانها توي خانه روضه ميگیرند. خانمها میآیند و به روضه گوش میکنند. مامان هم برای رحلت حضرت زینب(س) توی خانه روضه گرفته بود...
مامان آهسته توی آشپزخانه سرک کشید و گفت: زینب جان دیس خرما را هم بیاور. با عجله دیس بزرگ خرما را از توی یخچال برداشتم و بردم توی اتاق.
خانمهای چادری توی اتاق نشسته بودند و خاله جان زری داشت به همه چای تعارف میکرد. یکی از خانمها هم داشت با صدای قشنگی زیارت عاشورا میخواند.
از یک گوشهي اتاق شروع کردم به پذیرایی و ظرف خرما را دور اتاق چرخاندم و به همه خرما تعارف کردم. بیشتر خانمها لبخند زنان یکی دو تا خرما برمیداشتند و لبخندی به من میزدند.
بعضیها هم خرما بر ميداشتند و زیر لب دعا میخواندند. هنوز داشتم به چند نفری که آخر اتاق نشسته بودند، خرما تعارف میکردم که آقای روحانی از راه رسید و روی صندلیاش نشست و شروع کرد به حرف زدن.
درباره حضرت زینب(س) گفت. درباره خواهر شجاعی که خیلی مهربان بود. درباره عاشورا گفت و درباره اسارت اسیران کربلا، بعد هم شروع کرد به روضه خواندن.
مامان رفت و برق اتاق را خاموش کرد و خانمها هم چادرهایشان را روی صورتشان کشیدند. دلم ميخواست بدانم خانمها زیر چادرشان چه حسی دارند، برای همین دیس خرما را گذاشتم روی میز اتاق و خودم هم رفتم کنار خاله جان که تازه یک گوشه نشسته بود، نشستم و چادر عربی قشنگم را که مامان برایم دوخته بود، روی صورتم کشیدم.
همه جا تاريک شد. از پشت چادرم همه جا را نگاه کردم. همهي خانمها گریه میکردند. اما من گریهام نمیگرفت.
کمی ناراحت شدم و بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. روضه که تمام شد، مامان آمد توی آشپزخانه و لبخندی به من زد و گفت: چی شد دخترم، چرا آمدی توی آشپزخانه نشستی.
لبهایم را آویزان کردم و گفتم: چون گریهام نگرفت. نتوانستم مثل بقیهي خانمها گریه کنم! مامان لبخندی زد و با مهربانی دستش را روی سرم کشید و گفت: عیبی ندارد دخترم.
اصلاً قرار نیست که همه توی عزاداری و مجلس روضه گریه کنند. میتوانند به حرفهای روحانی مجلس گوش کنند و چیزهای تازهای درباره امامان معصوم یاد بگیرند.
تازه تو کار مهمتری هم انجام دادی که حتماً حضرت زینب(س) حسابی از تو خوشحال است. با تعجب گفتم: چه کاری مامان جان؟!
مامان لبخند زنان گفت: تو از مهمانهای حضرت زینب(س) پذیرایی کردی. تو به همه خرما تعارف کردی. لبخند روی لبهایم نشست و گفتم: چه عالی، یعنی کار من اینقدر مهم بوده؟!
مامان همانجور که دستم را میگرفت، تا من را با خودش ببرد توی اتاق، گفت: خیلی مهم، خیلی خیلی مهم. با خوشحالي بلند شدم و همراه مامان رفتم توي اتاق.
همين موقع خاله زري که داشت ميرفت توي آشپزخانه تا براي خانمها دوباره چايي بريزد، اشارهاي به من کرد و گفت: خاله جان بيزحمت يک بار ديگر ديس خرما را بردار و به خانمها تعارف کن.
شايد چاي با خرما دوست داشته باشند. با ذوق دويدم سمت ديس خرما و گفتم: چشم خاله جان، چشم.